|
از حكيمي حكمتي آموختم |
زان گهر سرمايه ها اندوختم |
|
گويم آن حكمت به هر پير و جوان |
چون زكات علم باشد نشر آن |
|
دو جوان رفتند نزد آن حكيم |
نام آنها بود دارا و سليم |
|
خواستند از او كه گويد پندشان |
نكته اي گويد ، دهد اندرزشان |
|
ساعتي داد او به دست هر يكي |
گفت آنگه با كمال زيركي |
|
يك دقيقه در تمام روز و شب |
هريك از ساعات مي ماند عقب |
|
گفت با دارا مزن دستي به آن |
غافل از اصلاح عيب آن بمان |
|
تو سليم ، اين نقص را ترميم كن |
ساعتت هر صبحگه تنظيم كن |
|
صبر بنماييد تا سال دگر |
تا كنم تكميل اين زيبا گهر |
|
چون كه يك سالي گذشت از اين سخن |
آمدند آن دو سوي استاد فن |
|
گفت دارا وقت را دادم زدست |
رشته برنامه ها از هم گسست |
|
نظم و دقت را ز كار من ربود |
صبح، ظهر و ظهر را شب مي نمود |
|
ليك بودي بر خلاف من سليم |
تا نگردد ساعت او هم سَقيم |
|
چون كه در اصلاح آن همت گماشت |
ساعت او هيچ تاخيري نداشت |
|
تا حكيم اين گفته هاشان را شنيد |
نوبت تكميل آن حكمت رسيد |
|
گفت استاد خردمند حكيم |
فكرما هم دوستان ، باشد چنين |
|
گاه تنظيم است و حق بين و دقيق |
مي شناسد باز شيشه از عقيق |
|
گه شود محبوب و مغلوب هوي |
حق و باطل را ببيند جا به جا |
|
كن منظم فكر خود با اين پيام |
سوره اي قرآن بخوان هر صبح و شام |
|
تا كني با عقل كل فكرت قياس |
حفظ گردي از خطا بر اين اساس |



